غوغای شب...
شب در دلم غوغاست...
چشمانم پر از اشک و در دلم آه....
و چشمان دشت خیره به ماه...
تنهاتر از سکوتم...
با لبی تب آلوده و مضطرب...
با چشمانی بر خون نشسته....
در این سوی پنجره ،دلم شعله میکشد....
صحرای دلم در سیاهی شب فرو تپید....
بغض منتظر یک اشاره بود...
و چشمان طوفان زده و منتظرم...
شکوه گویان دریایی از اشک شد....
و آن سوی پنجره ، تقدیر و سرنوشت....
لطافت باد بهار....
طراوت طلوع عشق. لبریز از شکوفه لبخند است...
و این سوی پنجره...
آهنگ سینه سوز و دستهای خالی..
هوای دلم ابریست و باد پرپر میوزد...
نگاهم در سینه آسمان میسوزد...
اشک نیست. خون دل است که ز حسرت چکیده....
دلم محمل نشین صحراست...
شرح حال نپرس از من خسته دل....
دردی به سینه دارم.....
شرح غم و درد و افسوس میگویم....
زهر فراق را نوشیده ام.
بر دوش میکشم علم حسرت را...
داغ فراق گر چه دلم را میگدازد...
اما ندایی میگوید .
آرام باش .
اندکی صبر ...
سحر نزدیک است ....